31 سال بعد ...

دوازده بهمن 57

خیلی خوشحال بود. دل تو دلش نبود.

نمی تونست بمونه توی خونه.

چادرش رو سر کرد ، دست دخترش رو گرفت و رفت برای بهشت زهرا ...


نه دی 88

خیلی ناراحت بود. بغض گلوش رو گرفته بود.

نمی تونست بمونه توی خونه.

چادرش رو سر کرد ، نوه اش رو بغل کرد و رفت برای راهپیمایی ...

پایان ترم نوشت یا پ.ن

الحمدلله رب العالمین

یک ترم دیگر هم گذشت ، با همه خوبی و بدی و تلخی و شیرینی ها.


پ.ن :

1. نمی دونم چرا هرکاری کردم نتونستم حرف دیگه ای توی اصل مطلب بنویسم. خدا پدر اونی که این پ.ن رو اختراع کرده بیامرزه که اصن انگار درست کرده برا حرفایی که میشه براشون هیچ آداب و ترتیبی نجست و هرچه دل تنگت خواست گفت.

2. تقریباً از وسطای امتحانا گوشه ذهنم بود که به رسم هر آخرترم (دو / سه / چهار) که مطلبی می نوشتم از آنچه گذشت و آنچه می گذشت آن روزها، مطلبی بنویسم از آنچه گذشت و آنچه می گذرد این روزها.

3. گوشه ی دیگه ی ذهنم تردیدی به وجود اومده بود برای نوشتن یا ننوشتن، مسئله این بود حالا که دارم معمولاً از مسائل جدی و مهم تری مطلب می نویسم، درسته از مسائل شخصی و روزمره ام بنویسم؟! و ناخودآگاه یاد دعواهای روزگارانی قبل می افتادم در شبکه ای اجتماعی از جنس ایرانی بر سر این که آیا درست هست از مسائل شخصی و روزمره توی دنیای مجازی صحبت کرد یا نه؟!

4. یکی از تعریف هایی که برای وبلاگ شده اینه که "وبلاگ یک رسانه شخصی است" و طبق این تعریف هرکسی می تونه از مسائلی که توی ذهنش هست و براش اهمیت داره بنویسه. خب گاهی هم ممکنه مسائل شخصی و روزمره اش باشه.

5. بعضی نظرشون اینه آدم عاقل که نباید هرچیزی رو برای بقیه بگه. اصن چه معنی داره آدم مسائل شخصیشو بیاد توی یه جای عمومی که هرکسی ممکنه باشه، بگه.

6. صحبت ها و نظرهای مختلف در این زمینه زیاده. یادآوری این بحث باعث شد یه بار دیگه برم و به شماره سوم نشریه شماها یه نگاهی بندازم . اولین نوشته ای که نظرمو به خودش جلب کرد این قسمتش بود که :

وبلاگ، دقیقا همان‌قدر که قاعده و قانون دارد، همان‌قدر هم راحت است. همان‌قدر که می‌توانیم ساعت‌ها بنشینیم و قانون‌هایی برای داشتن وبلاگی بهتر بنویسیم، همان‌قدر هم مواردی هست که باید کنار بنشینیم و بگوییم «قرار نیست هر چیزی قانون داشته باشد».

 کسانی هستند که می‌گویند «نه! کار درستی نیست. اسم و رسمت را بدانند که چه بشود؟» و تو با خود فکر می‌کنی «اگر بدانند چه می‌شود مگر؟» و کسان دیگری هم هستند که می‌گویند «چه ترسی داری از این‌که با خود ِ خودت آشنا باشند؟» و تو با خود فکر می‌کنی «چه نیازی است اصلا؟»

7. اصل صحبت ، بحث درباره پایان این ترم بود و آنچه گذشت و آنچه می گذرد ... به حمدالله خوب شروع شد و خوب هم پیش رفت. آخرش هم داشت خوب تموم می شد که یه اتفاق ساده، همه چیز رو به هم ریخت.

8. یک جایی دیگر در همان شماره سوم نشریه شماها این طور نوشته بود :

نوشتن خاطرات، دغدغه‌ها، تجربیات و ... موجب می‌شود که افراد، ابعاد مختلف شخصیت خود را بازگو کنند و این یکی از فرصت‌های «خودآگاهی» است. فرد با نوشتن، از دست عواطف منفی و نامطلوب خود خلاص می‌شود و از بیان موفقیت‌ها و توانایی‌هایش لذت می‌برد و با نوشتن، خودآگاهی‌اش را افزایش می‌دهد.

9. داشتم می گفتم ، همه چیز تا آخر ترم خوب پیش رفته بود و آماده شده بودم برا یه معدل خوب دیگه تا رتبه اولیم رو تثبیت کنم. اما یه اتفاق ساده ، یه اشتباه کوچیک ...

10. جای دیگه ای از همون متن نوشته بود:

نوشتن با نام مستعار و مخفی ماندن نسبی هویت در اینترنت، او را به بی‌پروانویسی و بی‌پرواگویی سوق می‌دهد. نوشتن اتفاقات شخصی، افکار و علایق زشت و زیبا، از پس نقاب شیشه‌ای و بدون سرخ‌شدن گونه‌ها، او را بی‌پروا و جسور می‌کند و موانع بیان افکارش را از سر راه برمی‌دارد.

11. می شد مثلاً این امتحان هم مثل بقیه امتحانا ساعت 3 و نیم بود. می شد روز قبلش یکی از بچه ها بگه : راستی بچه ها فردا امتحان ساعت 10 و نیمه ها ، اشتباه نکنین یه موقع. یا مثلاً می شد شب قبل امتحان اتفاقی برم سر کارت امتحان و ببینم امتحانمون ساعتش فرق داره.

12. این جایش را خیلی خوب نوشته بود :

وبلاگ فقط یک دفترچه‌ی خاطرات که در نهان‌خانه‌ی وجود آدم باشد نیست. درست است که نوشتن عنصر اصلی وبلاگ‌نویسی است، اما امتیاز مهمش این است که فقط خود فرد مخاطب و خواننده‌ی نوشته‌هایش نیست؛ بلکه هر کس دیگری اجازه دارد آن‌ها را بخواند و علاوه بر آن، اظهار نظر هم بکند. به همین دلیل، یکی از ویژگی‌های وبلاگ، بازخورد است؛ بازخورد نوشته‌هایی که با نقد و اظهار نظر دیگران باعث بالارفتن آگاهی می‌شود و به ساخت و شناخت هویت کمک می‌کند. هویت محصول فرآیندی مستمر بین فرد و دیگری است و صفحه‌ی نظرات این امکان را به فرد می‌دهد که اندیشه‌های خود را با دیگری به اشتراک بگذارد و دنیای درون خودش را بیش‌تر بشناسد.

افراد به راحتی با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و به گفتگوی نوشتاری می‌پردازند. گفتگو هم به نوبه‌ی خود مسئولیت‌پذیری را به همراه می‌آورد که زمینه‌ساز نوعی وفاق اجتماعی و رها شدن از مرزهای از پیش تعیین شده در زندگی اجتماعی است.

فرد وقتی وارد فضایی می‌شود که نه کسی او را می‌شناسد و نه می‌بیند، به راحتی حرف می‌زند؛ بدون این که احساس کوچکی کند پیشنهاد می‌دهد و بی‌این‌که دستانش بلرزد یا زبانش لکنت بگیرد انتقاد می‌کند.

13. توی این جور مواقع واقعاً گیر می کنم و نمی دونم که باید بگم خواست خدا بوده یا اینکه بگم اشتباه خودم بوده و ربطی هم به قضا و قدر و خواست خدا نداره. کاش کسی باشه بتونه جواب قانع کننده ای بهم بده.

14. این جای متن هم جالب بود :

گاهی می‌شود که فرد در دنیای مجازی، زوایای پنهان هویت خود را آشکار می‌کند و بی‌پیرایه خود را نشان می‌دهد و گاهی هم شخصیتی را می‌سازد که برخاسته از تخیلش و خواست‌ها و تمایلاتش است و به این طریق خود را آن‌طور نشان می‌دهد که دوست دارد. همین پردازش شخصیت به او کمک می‌کند که لایه‌های درونی خود را پررنگ‌تر جلوه دهد و بتواند خودش را بهتر بشناسد.

15. هرچه که بود یا این که نبود و من فکر می کردم که بود و در کنار همه ی ناراحتی هایی که نمی دانم باید بود یا نبود ولی به هرحال برای من بسیار بود، حالا فقط می توان این را گفت و باید از ته دل اعتقاد داشت که :

الحمدلله رب العالمین

16. اصن وقتی بعد از چهار ماه و نیم برگردی خونه و خونواده و دوستان رو ببینی ، می تونی سعی کنی که همه چیز رو فراموش کنی / اصن انگار نه انگار

17. گفتم دوستان ، این روزها که میرم مسجد محل ، دوستان هم دوره ای دوران کنکورم رو می بینم که حالا رسیدن به کنکور ارشد .

18. شاید باید بیشتر از قبل روی پای خودم بایستم و به امید شاگرد اولی نباشم. شاید ...

19. مطمئنم یه روزی به همه ی این اتفاقات خواهم خندید.

20. انگار آهنگ الآن وبلاگ رو خواجه امیری خونده برای آخر ترم دانشجوهایی که توی یه شهر دیگه هستن و آخر ترم باید با همخونه ای ها و بچه های کلاس خداحافظی کنن و برن خونه هاشون.

دیدار ...

سرم را تكیه داده بودم به شیشه‌ی ماشینی كه از لابه‌لای اتومبیل‌های توی خیابان به سرعت می‌رفت تا به موقع برسیم خانه‌ی مصطفی؛ به موقع یعنی زودتر از رهبر انقلاب.


مصطفی سر جمع 7 ماه و 7 روز بزرگتر از من بود و  پسرش هم تقریباً هم‌سن دخترم. فكر كردم به اینكه اگر اتفاقی – مثلاً تصادف- برایم پیش بیاید حال خانواده‌ام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقیه. از روی محبت، هیچ دلم نخواست كه تصورشان بكنم؛ ولی چند دقیقه‌ی بعد قرار بود برسم به خانه‌ی جوانی هم‌ریش و هم‌سن‌وسال خودم كه اتفاقی برایش افتاده و حال خانواده‌اش را تصویر كنم. خانواده‌ای كه دیگر او را نخواهند دید.


ماشین در ترافیك سنگین از بیت رهبری در انتهای فلسطین آمده بود تا اول پاسداران و در خیابان گل نبی و ترافیكش – همان‌جا كه ماشین مصطفی را منفجر كردند- سر از شیشه‌ی ماشین برداشتم. فكر كردم اگر به لطف رانندگی! راننده‌مان همین الان نمیریم بالاخره گریزی هم از تقدیر همیشگی و همگانی حضرت حق نداریم. یك لحظه فكر اینكه آدمی مثل مصطفی چقدر می‌تواند خوشبخت و خوش‌عاقبت باشد، از جا پراندم. این ماجرا زاویه‌ی دید صحیح می‌خواهد. از این زاویه همه‌اش شور است و حماسه.


وقتی ماشینمان -به لطف خدا البته- رسید به نزدیك خانه‌ی مصطفی دیگر حال‌گرفتگی مسیر را نداشتم. فكر كردم نباید دلسوز خانواده‌اش باشم بل باید غبطه‌خور خودش بشوم. حاشیه زیاد رفتم، خانواده خانه نبودند!


دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همه‌ی خانواده‌اش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفته‌اند خانه شهید رضایی‌نژاد و بعدش می‌آیند اینجا. یك تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانواده‌ی آنها می‌خواند كه یك مسئولی در راه منزل شماست! یك چیزی در مایه‌های رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت می‌كنند كه: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار. تیمی كه رفته بود چیذر بالاخره موفق می‌شود و معلوم نیست با چه ترفندی راضی‌شان می‌كند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانه‌ی شهید یك آپارتمان حدود 80 متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا كامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و دو عكس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانمهای چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال –باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید كرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر شهید و البته علیرضا پسر مصطفی كه هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانه‌شان. اینقدر می‌فهمید كه خبر مهمی هست كه همه جمع هستند و اینقدر بزرگ بود كه بداند در چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! وكلافه از همین موضوع می‌پرسید: پس بابا كی میاد؟


همه قیافه‌های خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابی نداشته‌اند در این چند روز ولی كسی شكسته نبود. گهگاهی هم لبشان به لبخند باز می‌شد و البته هنوز نمی‌دانستند چه كسی به خانه‌شان خواهد آمد.


خواندم كه كامران نجف‌زاده جاخورده كه خبر شهادت پدر را به پسر 4 ساله‌اش نداده‌اند و البته فكر می‌كنم او هم یك لحظه همه چیز را –مثل من- با فرزند خودش مقایسه كرده كه نوشته بود: خبرنگاری یادم رفت؛ و من دیدم مادربزرگ علیرضا داشت به نوه‌اش می‌گفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچه‌ی چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درك كند هرچند فكر می‌كنم معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب می‌دانست كه از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه می‌آورد و سرش را قایم می‌كرد لای چادر او.


مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر شهید آرام گفت مهمانشان كیست و خواهش كرد كمك كنند تا همه‌ی موبایل‌ها جمع و خاموش شود. فكر می‌كردم مثل خانواده‌های شهدایی كه قبلا دیده بودم ذوق زده شوند یا باور نكنند ولی نه؛ خیلی عادی بلند شدند و موبایل‌ها را جمع كردند. انگار برایشان مسجل بود كه آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردایی نزدیك.


پدر شهید بلند شد و رفت برای گرفتن وضو. دستش لرزشی آرام گرفته بود و این نشانه‌ی هیجانی بود كه نشانش نمی‌داد. وقتی پدر برگشت، كوچكترین دخترش –كه دیگر حالا او و بقیه هم خبردار شده بودند- لباس‌های پدرش را مرتب می‌كرد.


وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل كرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را می‌دیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی می‌دادند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_1118638.jpg  

 مادر شهید شیواتر سلام كرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی كه از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فكر كردم الان غریبی می‌كند ولی نكرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر!

  

و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی كه كنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را كه دادند، علیرضا را بغل كردند. علیرضا كه جا خوش كرد در بغل رهبر، زن‌ها نتوانستند صدای گریه‌شان را مثل اشك‌ها پنهان كنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت می‌كردند.

 

آقا تا برسند به صندلی‌شان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی كردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بی كلافگی و بی غریبگی.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0218638.jpg

ساعتم را نگاه كردم. هنوز یك دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل كه ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی كند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای كربلا محشور كند ان شاءالله.

این خلاف رویه‌ی ایشان بود كه اینقدر بی‌مقدمه شروع كنند در خانه‌ی شهیدی به صحبت. اول معمولاً می‌نشستند و می‌شناختند و گپ و گفت می‌كردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد كه نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».

و البته فرصت شد تا من خودم هم چهره‌ی رهبر را ببینم؛ جدی، با هیبت، با ابهت، كمی غمگین و ناراحت و البته مصمّم. این هم چهره‌ای نبود كه در 6-7 خانه‌ی شهدا كه قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند.


«دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا كرد كه هركدام به تنهایی مایه‌ی افتخار است. یكی جنبه‌ی علم و تحقیق و تسلط بر كار مهمی كه زیر دستش بود... این یك بُعدش است كه مایه‌ی افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما.


بُعد دوم اهمیتش بیشتر است كه همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است كه او را آماده می‌كند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما كه اهل دنیا هستیم، برای شما كه پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصه‌ی ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوسته‌ی شهادت است... لكن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرف‌هاست. اصل شهادت این است كه انسان ناگهان از درجات عالیه‌ی الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی كه همه‌ی ما بعد از چند سال بالاخره واردش می‌شویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبه‌اش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِم(1)؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب كه از جمله‌ی آنها جوان شماست، حركت میكنند آنجا را روشن می‌كنند. در آن روز منافقان می‌گویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب می‌دهند: قِيلَ ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا(2)؛ بروید پشت سرتان را نگاه كنید، زندگی دنیایی‌تان را نگاه كنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همه‌ی شهداست.»


علیرضا همچنان روی پای رهبر نشسته بود و با انگشتان كوچكش بازی می‌كرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمه‌ی رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیك چیلیك دوربین عكاس می‌آمد. انگار آقا این حرفها را علاوه بر خانواده‌ی شهید داشتند به من هم می‌گفتند به خاطر آن فكرهایی كه قبل از رسیدن به خانه‌ی مصطفی می‌كردم؛ همنشینی با شهدای بدر و احد، با حمزه و حنظله غسیل الملائكه و بعد هم صحبت از نورافشانی در ظلمات قیامت.


آدم باید غبطه خوردن را خوب بلد باشد برای چنین موقعیتهایی.


«اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست كه ما می‌خواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یك چیز مهمتر و آن اینكه ما با حركت علمی‌مان اسلام را سربلند می‌كنیم. از اول انقلاب یكی از بمبارانهای شدیدی كه علیه ما شده این بوده كه اسلام انقلابی كه در یك كشوری حاكم شد و مردم متعبد شدند دیگر راه علم و تمدن بسته می‌شود، این جزو تهمتهایی بوده كه از اول به ما می‌زدند. خوب اوایل كار هم كه ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت. سالهای اول و دهه‌ی شصت، هنر جوان‌های ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول كرد، گفت: بله ایمانشان خوب است، ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امكان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل كردند. چه این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی كه عرصه‌های علمی را تصرف كردند و در آنجا حرف نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیت‌ها و استعداد‌های خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست كردند برای نظام جمهوری اسلامی. این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و درجاتشان را عالی كند.


...برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی كه در بانك است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی كه گم می‌شود یا دزدیده می‌شود نیست. شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمیبینیدش، ولی هست و كجا به دردتان می‌خورد؟ روزی كه انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.»


آقا بعد از این صحبت‌ها، رو به پدر شهید كردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مكث كردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور.

آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشته‌شان با خانواده‌های شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبت‌هایشان با مصطفی و لابه‌لای حرفها هم دعا می‌كردند.


«راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر كسی در هر جایی می‌تواند خدمت كند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداش‌ها را هم به بهترین‌ها می‌دهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست كردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این بركت است. هم زندگی‌شان بركت داشت هم از دنیا رفتنشان كه شهادت بود پربركت بود.»

نفهمیدم علیرضا كی سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0118638.jpg

آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحه‌ی اولش نوشتند: تقدیم به خانواده‌ی شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0618638.jpg http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_1418638.jpg 

رهبر سر از روی قرآن دوم كه داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار می‌نوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینكه اراده‌ی انسان را تقویت و به خدا نزدیك می‌كند یك نتیجه‌ی دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت كار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادت‌ها میزان اهمیت این فعالیت‌ها برای دشمن را هم برای ما روشن كرد. معلوم شد نتیجه كار اینها مثل پتك توی سرشان خورده كه دیگر كارشان به اینجا كشیده كه هزینه می‌كنند تا این همه جوان‌های ما را شهید كنند.


مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود.

رهبر گفت: «بله می‌دانم.»

... و این موضوع را همه كسانی كه او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه.

آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوك هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینكه.

 http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0518638.jpg

علیرضا جلو رفت یك بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش را بوسید.


وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید می‌دادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشم‌هایش. شاید داشت فكر می‌كرد ای كاش مصطفی بود و این روز باشكوه را می‌دید كه رهبر چانه‌ی كوچك علیرضایشان را می‌گیرد و می‌بوسد و قرآن می‌نویسد به یادگار و هدیه می‌دهدشان.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0718638.jpg http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_0818638.jpg 

وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپه‌ای شما به سرش دست كشیدید. رهبر پرسید: كی؟

همسر شهید جواب داد: 20 روز پیش حدوداً. و بعد یك خواهش كرد از رهبر: آقا توی نماز شب‌هاتون علیرضا را دعا كنید، برای صبرش!

و رهبر قول داد.


مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا كنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نكردم.

آقا گفتند: نه؛ گریه كنید.

مادر شهید گفت: نه گریه نمی‌كنم نمی‌خوام اونها خوشحال بشن.

آقا ابرو در هم كشیدند و گفتند: غلط می‌كنند خوشحال می‌شوند. گریه برای مادر هیچ اشكالی ندارد. گریه كنید و دعا كنید هم برای اون شهید كه الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بكند.

آقا حرفش تمام شده و نشده چشم‌های مادر مصطفی خیس شد.


رهبر به مادر و همسر و پسر و خواهرهای شهید هدیه دادند. پدر همسر مصطفی گفت: آقا سر ما فقط بی‌كلاه ماند. من هدیه نمی‌خوام ولی بذارید ببوسم‌تان.

اینطور شد كه او هم سرش بی كلاه نماند. همین‌طور شوهر خواهر و باجناق مصطفی.

 http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/18638/A/13901029_1318638.jpg

رهبر انقلاب جمله معروف پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی صندلی. رهبر برای آنها دعا می‌كردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا خواستند و گرفتند. مادر مصطفی رهبر را دعوت كرد خانه‌شان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه كردند تا كنار در. رهبر كه رفتند چهره‌های اهل خانه خندان بود. شاید هیچ كس نبود كه آرزو نداشته باشد جای مصطفی باشد. خواستیم تازه گپی بزنیم با خانواده مصطفی كه راننده‌مان آمد بالای سرمان و گفت: بلند بشید كه من باید شماها را صحیح و سالم برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمن‌شكن بلندمان كرد و برد. خانواده‌ی شهید هم یادشان آمد باید برگردند امام زاده علی اكبر چیذر، پیش مصطفی و هم دانشگاهی‌هایش.


1) سوره حدید؛ آیه 12

2) سوره حدید؛ آیه 13



پی نوشت:

- گاهی هم باید کپی پیست کرد / http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=18651
- کاش آقا این طور از دست ما هم راضی باشه.
- این را نیز بخوانید / دستان سید علی +